بسم رب المهدیسلام بر تو ای وارث آدم ، برگزیده خدادرقبایل عرب همواره جنگ بود،اما مکه زمین حرام بود وچهارماه رجب ، ذی القعده ، ذی الحجه ومحرم زمان حرام . یعنی در آنها جنگ حرام بود . دوقبیله با هم می جنگیدند تا وارد ماه حرام می شدند جنگ را موقتا تعطیل می کردند ،اما برای آم که اعلام کنند در حال جنگند واین آرامش از سازش نیست ، ماه حرام رسیده است وچون بگذرد،جنگ ادامه خواهدیافت، سنت بود که برقبه خیمه فرمانده قبیله، پرچم سرخی بر می افراشتند تا دوستان، دشمنان ومردم، همه بدانند که :" جنگ پایان نیافته است ." آنها که کربلا می روند می بینند که جنگ با پیروزی یزید پایان یافته وبه صحنه جنگ آرامش مرگ سایه افکنده است. اما می بینند که بر قبه بارگاه حسین، پرچم سرخی در اهتزاز است . بگذار این" سالهای حرام" بگذرد! |
سلام
ببخشید خیلی وقته ننوشتم آخه بدجوری کارهام به هم دیگه گره خورده اند انشاءالله به زودی شروع میکنم.
مامانم مریضه برای سلامتیش دعا کنید.
نهالی رنجور و کوچک کنار راه ایستاده بود.مسافر با خندهای رو به درخت گفت: چه تلخ است کنار جاده بودن و نرفتن. و درخت زیر لب گفت: ولی تلختر آن است که بروی و بی رهاورد برگردی. کاش میدانستی آن چه در جستوجوی آنی، همین جاست.
مسافر رفت و گفت: یک درخت از راه چه میداند، پاهایش در گل است. او هیچگاه لذت جستوجو را نخواهد یافت.
و نشنید که درخت گفت: اما من جستوجو را از خود آغاز کردهام و سفرم را کسی نخواهد دید. جز آن که باید.
مسافر رفت و کولهاش سنگین بود.
هزار سال گذشت. هزار سالِ پر خم و پیچ، هزار سالِ بالا و پست. مسافر بازگشت. رنجور و ناامید. خدا را نیافته بود، اما غرورش را گم کرده بود. به ابتدای جاده رسید. جادهای که روزی از آن آغاز کرده بود.
درختی هزار ساله، بالا بلند و سبز کنار جاده بود. زیر سایهاش نشست تا لختی بیاساید. مسافر درخت را به یاد نیاورد. اما درخت او را میشناخت. درخت گفت: سلام مسافر، در کولهات چه داری، مرا هم مهمان کن. مسافر گفت: بالا بلند تنومندم، شرمندهام، کولهام خالی است و هیچ چیز ندارم.
درخت گفت: چه خوب، وقتی هیچ چیز نداری، همه چیز داری. اما آن روز که میرفتی، در کولهات همه چیز داشتی، غرور کمترینش بود، جاده آن را از تو گرفت. حالا در کولهات جا برای خدا هست. و قدری از حقیقت را در کوله مسافر ریخت. دستهای مسافر از اشراق پر شد و چشمهایش از حیرت درخشید و گفت: هزار سال رفتم و پیدا نکردم و تو نرفته این همه یافتی!
درخت گفت: زیرا تو در جاده رفتی و من در خودم. و نور دیدن خود، دشوارتر از نور دیدن جادههاست.
آری نور دیدن خود دشوارتر از نور دیدن جاده هاست.
و چه جاده ایست جاده انتظار که تا خود را نبینی آن را نتوانی دیدن. راستی آیا هنوز هم به فکر هستیم و برای صاحبمان آرزویی داریم فراموش نکنیم که مصلحت ما در همان آرزوی دیرین هست.
انتظار فرج