سید علی موسوی گرمارودی – عاشورای 1400(۱۳۵۸ه.ش)
درختان را دوست می دارم
که به احترام تو قیام کرده اند،
و آب را
که مَهر مادر توست،
خون تو شرف را سرخگون کرده است.
شفق آینه دار نجابتت،
و فلق محرابی ،
که تو در آن
نماز صبح شهادت گزارده ای.
***
در فکر آن گودالم
که خون تو را مکیده است
هیچ گودالی چنین رفیع ندیده بودم
در حضیض هم می توان عزیز بود
از گودال بپرس!
***
شمشیری که بر گلوی تو آمد
هر چیز و همه چیز را در کائنات
به دو پاره کرد:
هر چه درسوی تو، حسینی شد
و دیگر سو، یزیدی.
اینک ماییم و سنگ ها
ماییم و آب ها
درختان، کوهساران، جویباران، بیشه زاران
که برخی یزیدی
و گرنه حسینی اند.
خونی که از گلوی تو تراوید
همه چیز و هر چیز را در کائنات به دو پاره کرد!
در رنگ!
اینک هر چیز: یا سرخ است
یا حسینی نیست!
***
آه، ای مرگ تو معیار!
مرگت چنان زندگی را به سخره گرفت
و آن را بی قدر کرد
که مردنی چنان،
غبطه ی بزرگ زندگانی شد!
خونت
با خون بهایت حقیقت
در یک طراز ایستاد.
و عزمت ، ضامن دوام جهان شد
- که جهان با دروغ می پاشد –
و خون تو، امضای (( راستی )) است؛
]...[
هر کس هر گاه دست خویش
از گریبان حقیقت بیرون آوَرَد
خون تو از سرانگشتانش تراواست.
ابدیّت آینه ایست:
پیش روی قامت تو رسای تو در عزم
آفتاب لایق نیست
و گرنه می گفتم
جرقّه ی نگاه توست.
]...[
چندان تناوری و بلند
که به هنگام تماشا
کلاه از سر کودک عقل می افتد
]...[
نام تو خواب را بر هم می زند
آب را توفان می کند.
کلامت قانون است
خرد در مصاف عزم تو جنون
تنها واژه ی تو خون است؛ خون!
ای خداگون!
]...[
یزید کلمه نبود،
دروغ بود!
زالویی درشت،
که اکسیژن هوا را می مکید.
مُخَنَّثی که تهمت مردی بود
بوزینه ای با گناهی درشت:
(( سرقت نام انسان ))
و سلام بر تو
که مظلوم ترینی
نه از آن جهت که عطشانت شهید کردند
بل از این رو که دشمنت این است.
]...[
خط با خون تو آغاز می شود:
از آن زمان که تو ایستادی،
دین راه افتاد؛
و چون فروافتادی،
حق برخاست.
تو شکستی
و (( راستی )) درست شد
و از روانه ی خون تو
بنیان ستم سست شد.
در پاییز مرگ تو
بهاری جاودانه زایید
گیاه رویید
درخت بالید
و هیچ شاخه نیست
که شکوفه ای سرخ ندارد
و اگر ندارد
شاخه نیست
هیزمی ست ناروا بر درخت مانده.
]...[
یا ثارالله!
آن باغ مینَوی
که تو در صحرای تفته کاشتی
با میوه های سرخ
با نهرهای جاری خوناب
با بوته های سرخ شهادت
وان سروهای سبز دلاور،
باغی ست که باید با چشم عقل دید
اکبر را
صنوبر را
بوفضایل را
و نخل های سرخ کامل را
***
حرّ، شخص نیست؛
فضیلتی ست،
از توشه بار کاروان مهر جدا مانده
آن سوی رود پیوستن
و کلام و نگاه تو
پلی ست
که آدمی را به خویش بازمی گرداند
و توشه را به کاروان.
]...[
ای قتیل!
بعد از تو
(( خوبی )) سرخ است
و گریه ی سوگ
خنجر
و غمت توشه ی سفر به ناکجاآباد
و رد خونت،
راهی
که راست به خانه ی خدا می رود...
تو، از قبیله ی خونی
و ما از تبار جنون
...
ای باغ بینش!
ستم، دشمنی زیباتر از تو ندارد
و مظلوم، یاوری آشناتر از تو.
تو کلاس فشرده ی تاریخی.
کربلای تو،
مصاف نیست
منظومه ی بزرگ هستی ست،
طواف است.
پایان سخن
پایان من است
تو انتها نداری ...
خجسته باد نام خداوند، نیکوترین آفریدگاران
که تو را آفرید
از تو در شگفت هم نمی توانم بود
که دیدن بزرگی ات را چشم من بسنده نیست
مور، چه می داند که بر دیواره اهرام می گذرد یا بر خشتی خام
تو آن بلندترین هرمی که فرعون تخیل می تواند ساخت
و من آن کوچک ترین مور
که بلندای تو را دز چشم نمی تواند داشت
چگونه این چنین که بر زبر ماسوا ایستاده ای
در کنار تنور پیرزنی جای می گیری
و زیر ممهیز کودکانه بچگکان یتیم
و در بازار تنگ کوفه ...؟
پیش از تو هیچ اقیانوس را نمی شناختم
که عمود بر زمین بایست ...!
پیش از تو هیچ خدایی را ندیده بودم
که پای افزاری وصله دار به پا کند
و مشکی کهنه بر دوش کشد
و بردگان را برادر باشد
آه ای خدای نیمه شب های کوفه ی تنگ
ای روشن خدا
در شب های پیوسته تاریخ
ای روح لیلة القدر
حتی اذا مطلع الفجر
شب از چشم تو آرامش را به وام دارد
و طوفان از چشم تو خروش را
کلام تو گیاه را بارور می کند
و از نفست گل می روید
چاه از آن زمان که تو در آن گریستی جوشان است
سحر از سپیدی چشمان تو می شکوفد
و شب در سیاهی آن به نماز می ایستد
هیچ ستاره نیست که وام دار نگاه تو نیست
لبخند تو اجازه زندگی است
هیچ شکوفه نیست کز تباز گلخند تو نیست
آن هنگام که به همراه آفتاب
به خانه یتیمکان پیرزنی تابیدی
و صولت حیدری را
دستمایه شادی کودکانه شان کردی
و بر آن شانه که پیامبر پای ننهاد
کودکان را نشاندی
و از آن دهان که هرای شیر می خروشید
کلمات کودکانه تراوید
آیا تاریخ به تحیر، بر درِ سرای، خشک و لرزان نمانده بود؟
در احد
که گل بوسه زخم ها
تنت را دشت شقایق کرده بود
مگر از کدام باده ی مهر، مست بودی
که با تازیانه ی هشتاد زخم، بر خود حد زدی؟
کدام وام دار ترید؟
دین به تو یا تو بدان؟
هیچ دینی نیست که وام دار تو نیست
دری که به باغ بینش ما گشوده ای
هزار بار خیبری تر است
مرحبا به بازوان اندیشه و کردار تو
شعر سپید من روسیاه ماند
که در فضای تو به بی وزنی افتاد
هرچند، کلام از تو وزن می گیرد
وسعت تو را چگونه در سخن تنگ مایه گنجانم؟
تو را در کدام نقطه باید به پایان برد؟
الله اکبـــــر
آیا خدا نیز در تو به شگفتی در نمی نگرد؟
فتبارک الله، تبارک الله
تبارک الله احسنُ الخالقین
خجسته باد نام خداوند
که نیکوترین آفردگاران است
و نام تو
که نیکوترین آفریدگانی
|