
امشب از شمع رخت سوخته پروانه ما...
پروانه ما...
چشمهامان خسته است. گویى در غبار اوهام فرو رفتهایم.
دستهاى لرزانمان در انتظار دامان ترحم است.
و این، گونههاى خشکیدهمان که در قحطى شبنم مىمیرد!
کاسههاى گدایى احساسمان را بنگر که به خشکسالى معرفت دچار شدهاند.
کجاست آن ییلاق سبز نگاهت که سپیده دمانش شبنم افشان است؟ | | |
مسجد شریف نبوی

|